یكى... دو تا... پنج تا... همین جورى میان زباله ها شهید پیدا كردیم
تبلیغات
به این سایت رأی بدهید
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 300
بازدید دیروز : 335
بازدید هفته : 747
بازدید ماه : 1471
بازدید کل : 71485
تعداد مطالب : 265
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 265
:: کل نظرات : 32

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 26

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 300
:: باردید دیروز : 335
:: بازدید هفته : 747
:: بازدید ماه : 1471
:: بازدید سال : 21669
:: بازدید کلی : 71485
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

سال 72 بود و شب میلاد امام هادى(علیه السلام). چند وقتى مى شد كه هیچ شهیدى پیدا نكرده بودیم. خود من دیگر بریده بودم. خسته شده بودم. روزهاى آخر كار بود. گرما كه شدیدى مى شد باید كار را تعطیل مى كردیم. بین پاسگاه 29 و 30 كار مى كردیم. مى خواستم یك جورى دیگر كار را تمام كنم و بچه ها را جمع كنم كه برویم. چند روز بدون شهید بودن، اعصاب برایم نگذاشته بود. گرما بیشتر مى شد و امكانات كم - یعنى هیچ بیشتر اذیت مى كرد و توان ادامه كار را مى گرفت.

 

آن روز به نیت آخرین رو رفتیم. توكل به خدا كرده و راه افتادیم. مرتضى شادكام به یكى از سربازها گفت كه دستگاه را بردارد و بروند به ارتفاع 143 فكه. گفت: «امروز دیگه هركسى خودش را نشون داد، وگرنه كار رو تعطیل مى كنیم...» به حالت اعتراض و ناراحتى این حرف را زد.

 

 

در كنار جاده نزدیك 143، جایى بود كه مقدار زیادى آشغال، قوطى كنسرو و دیگر وسایل ریخته بودند. بیل را آوردیم و آنجا را كنید. یك كلاهخود جلب نظر كرد. فكر نمى كردم چیز دیگرى باشد. بچه ها گیر دادند كه اینجا را خوب زیرورو كنیم. زمین را كه كندیم، یكى... دو تا... پنج تا... همین جورى میان زباله ها شهید پیدا كردیم و همه اینها نشانه بغض و كینه دشمن نسبت به بچه هاى ما بود.




:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 980
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
دیگر شهدا تشنه نیستند.فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س).
روی عقیق نوشته بود:« به یاد شهدای گمنام»
شهدایی که در فاضلاب انداخته شده بودند
شهدایی که با شکنجه، زنده به گور شدند
هفت شهیدی که با قیچی‌های بزرگ فولادی از وسط جدا شده بودند
دیگر دنبال آب نبودیم . « شهید ابوالفضل ابوالفضلی»
ژنرال بعثی گفت: همراه این شهید پارچه قرمزرنگی بود
عکسی خندان از امام خمینی(ره) تو جیب شهید گمنام...
دیدیم روی پیشانی یک شهیدروئیده اند
راهی بازار شد.مثل دیوانه ها شده بود.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان میداد
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وبلاگ چیست؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند


  خندهتبادل لینک هوشمند خنده
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس defaemoghadas3.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.